loading...

E l s a

بازدید : 246
چهارشنبه 13 آبان 1399 زمان : 12:40

غروبی تو همون بیست دقیقه‌ای که وقت داشتم خودم رو برسونم به بچه‌ها سمتِ چهارراه مخبرالدوله، بدو از مینیون پای آلبالو و ترافل‌های توت فرنگی و شکلاتی و کارامل خریدم و پریدم تو ماشین، له و خمیده، هر کی تو حال و هوای خودش، هوایی که شبیه خرداد بود، با یه تاپ و مانتو حتی ملس هم نبود(این قهر کائناته) جون نداشتیم با هم حرف بزنیم، تو دفترچه‌ام نوشتم: «دوزاری‌ام افتاد که هیچوقت از مرحله‌ی آتیه دار بودن استعدادهایم فراتر نخواهم رفت. از طرفی خیالم راحت شده بود که دینی ندارم برای نوشتن یا هر غلط دیگری از طرفی ته دلم خالی شد که هنوز ول معطلم، از طرفی به این ایده‌ی‌ آخرالزمانی که بین دوستان باب شده بود دلخوش بودم، از طرفی ته دلم می‌دانستم صد سال پیش هم مردم تصور می‌کردند در آخر الزمانی دیگر زندگی می‌کنند....»

گذشته‌ی من در من حضور دارد. تنها گذشته‌ی من نیست وگرنه گذشته بود. حتی آینده‌ی من است
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی